خیالپردازِ نادانِ سابق



چراغ نارنجی‌رنگ روشن است. موزیک مدیتیشن گذاشتم تا پخش شود. عود روشن کردم. ضربان قلبم بالاست. نمی‌دانم خسته‌ام یا کرخت. بالاخره پمپ آب را تعمیر کردند. صدایش واقعا آزاردهنده شده بود. صدا. صدای تلویزیون واحد بغلی آزارم می‌دهد؛ سریال‌های آبکی، گزارش دروغین از راهپیمایی، سخنرانی رییس جمهور، اذان! وای اذان! نسبت به صدای اذان آلرژی پیدا کرده‌ام. مردم مرتب در رفت و آمد هستند. معنی قرنطینه را نمی‌فهمند. واحد کناری و بچه‌ها و نوه‌هایشان مدام به دیدار هم می‌روند. صدای خوش و بش، صدای کفش‌ها، صدای کوبیدنِ در، صدای آسانسور، صدای گریه‌ی توله‌ی واحد بالایی در ساعت 3 صبح، دویدن‌هایش، کوبیدن اسباب‌یازی‌هایش به زمین، صدای تلفن، صدای جارو کشیدنِ هر روزه‌ی مردِ همسایه که فرهنگیِ بازنشسته است و به من ثابت کرده اکثر فرهنگی‌ها یک تخته کم دارند، صدای پمپ آب، صدای زنگ موبایلم، صدای نوتیفیکیشن‌ها، صدای هواکش، صدای هود، صدای یخچال، صدای آب که از لوله‌ها رد می‌شود. کلافه‌ام. صدای ذهنم. صدای ذهنم. صدای ذهنم. کاش همه خفه شوند.

 

 

پ.ن: [کلیک]


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها